• وبلاگ : Joddy Abbot
  • يادداشت : مرد و جامعه(طنز تلخ)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 22 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    روزي زليخا با يوسف خلوت کرد و از فرصت به دست آمده استفاده نمود. روبه يوسف کرد و گفت: سرت را بلند کن و به من نگاهي کن.

    يوسف گفت: مي ترسم هيولاي کور و نابينايي بر ديدگانم سايه افکند.
    - زليخا: به به! چه چشم هاي شهلا و زيبايي داري!

    - يوسف: همين ديدگان من در خانه ي قبر، نخستين عضوي هستند که متلاشي شده و روي صورتم مي ريزند.

    - زليخا: چه قدر بوي خوشي داري!

    - يوسف: اگر سه روز بعد از مرگ من بوي مرا استشمام نمايي، از من فرار مي کني.
    - زليخا: چرا نزديک من نمي آيي؟

    - يوسف: چون مي خواهم به قرب خداوند نايل شوم.

    - زليخا: گام بر روي فرش هاي پر بها و حرير من بگذار و خواسته مرا برآور.


    - يوسف: مي ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود.


    وقتي که زليخا استقامت و پاک دامني يوسف را ديد و يقين کرد که تسليم هوس هاي او نمي شود، از راه تهديد وارد شد و به يوسف

    گفت: حالا که چنين است تو را به شکنجه گران زندان مي سپارم...

    يوسف با کمال نيرو گفت: باکي نيست، خدا ياور من است.
    پاسخ

    سلام ياد آوري اين ماجرا تلنگري بود براي ما كه هميشه محتاج پند و نصيحتيم