اين خاطره را همان سال 87 در اتوبوسي كه راهي نور بود، از يكي از راويان نوراني شنيدم كه خواندنش بعد از سه سال هنوز مو به تنم سيخ ميكند... بخوانيدش كه قطعا خالي از لطف نيست:
"چند سال قبل اتوبوسي از دانشجويان دختر يكي از دانشگاههاي بزرگ كشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبيند... آنقدر سانتال مانتال و عجيب و غريب بودند كه هيچ كدام از راويان، تحمل نيم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرايش آنچناني، مانتوي تنگ و روسري هم كه ديگر روسري نبود، شال گردن شده بود.
.
ادامه داستان رو در وبلاگ بخونيد.