فروشي نيست!
دختر يک آدم طاغوتي بود. يک روز آمد در مغازه. يادم نيست چه مي خواست؛ ولي مي دانم محمود چيزي به او نفروخت. دختر عصباني شد، تهديد هم کرد حتي!
شب با پدرش آمد دم خانه مان. نه گذاشت و نه برداشت، محکم زد توي گوش محمود! محمود خواست جوابش را بدهد، پدرم نگذاشت. مي دانست پدرش توي دم و دستگاه رژيم، بروبيايي دارد. هرجور بود قضيه را فيصله داد.
دختره، دو سه بار ديگر هم آمد در مغازه. محمد چيزي به او نفروخت که نفروخت؛ مي گفت:«ما به شما بي حجاب ها، هيچي نمي فروشيم.»
ساکنان ملک اعظم1، منزل شهيد کاوه، ص4