شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ قصه از اينجا شروع شد كه خيلي عصباني بود تيغو برداشتو گفت اگه منو دوست داري رگتو بزن گفتم مرگو زندگي دست خداست گفت پس دوسم نداري تيغو گرفتمو رگمو زدم وقتي داشتم توي آغوش گرمش جون ميدادم گفت اگه دوسم داشتي تنهام نميزاشتي!
fazestan
90/8/28
برای مشاهده پیام های بیشتر لطفا وارد شوید
vertical_align_top