سلام وقت بخیر .
تصمیم گرفتم فعالیتم رو اینجا از سر بگیرم و محدود به اینستاگرام نشم که این روزا با باگ های مزخرفش اعصاب آدمو بهم میریزه
تصمیم داشتم پست برگشتم معرفی و بحث در مورد کتاب باشه ولی بعد نظرم عوض شد و گفتم شما رو از اتفاق قشنگی که این روزا منتظر افتادنشم با خبر کنم
بله دوستان ضحی خانوم قبول زحمت کردن و دارن تشریف میارن
مامان منتظرته عزیزم ?
فرمان های مهم زندگی:
1. خودم باشم
2. رها کنم
3. آنطورکه میخواهم احساس کنم،رفتار کنم
4. همین حالا آن کار را انجام دهم
5. مودب و معقول باشم
6. از مراحل انجام کارها لذت ببرم
7. محبت و دارایی هایم را خرج کنم
8. مشکل را شناسایی کنم
9. اخمهایم را باز کنم
10. کاری که باید انجام شود انجام دهم
11. حساب و کتاب ممنوع
12. فقط عشق وجود دارد
( پروژه شادی )
من همیشه بطورنه چندان آشکارخواسته ام
ازمحدودیت هایم فراتر بروم.
همیشه فکرمیکردم اگر یکروز این اتفاق بیفتد،
دیگرموهایم رانمیبافم،
تمام مدت کفشهای ورزشی پایم نمیکنم
وهمان غذای هرروزی رانمیخورم .
آنموقع،تولددوستانم رابه یادخواهم داشت،
فتوشاپ یادمیگیرم و نمیگذارم دخترم
موقعصبحانه خوردن تلویزیون تماشا کند،
شکسپیر میخوانم، وقت بیشتری رابه خنده وتفریح میگذرانم،
ادب رابیشتر رعایت میکنم،
بیشتر از موزه ها دیدن میکنم
و دیگر از رانندگی نمیترسم.
سلام به همگی پست امروز از موردعلاقه هامه
وقتی تازه فارغ التحصیل شدم مثل بقیه آدما افتادم دنبال کار . همه استادامون از همون ترم اول میگفتن نمیتونین شغل مناسبی که به رشته تحصیلیتون بخوره پیدا کنین ( معماری ) یا باید خودتون کار شروع کنین یا دنبال یه کاردیگه باشین . اما میدونین چیه آدم تا خودش این چیزا رو تجربه نکنه باورش نمیشه .
البته خودم کم و بیش میدونستم که شغلی که با رشته تحصیلیم بدست بیارم شغل مناسبی برام نیست چون با علاقه انتخابش نکرده بودم یجورایی مجبور به انتخاب اون رشته شدم . وقتی هم توی دانشگاه میدیدم که یکی چقدر علاقه و خلاقیت برای طرح ها و کارا به خرج میده وحتی ماکتای قشنگ میسازه سرخورده میشدم و حتی میتونستم این حس مشترکو توی بعضی دیگه از همکلاسیاهم پیدا کنم.
این باعث شد بعد از فارغ التحصیلی یه مدت کوتاهی حس بدی داشته باشم و تقریبا افسرده و منزوی شده بودم. وقتی به آینده فکر میکردم هی چیزی جز سیاهی نمیدیدم و این خیلی برام ناراحت کننده بود. وقتی حتی نتونستم کاری که منو راضی وخوشحال کنه پیدا کنم همش یه سوال می اومد توی ذهنم : پس من تو چی خوبم؟ هدفم از زندگی چیه؟ من به چه دردی میخورم؟
بیاین رو راست باشیم خیلیامون این سوالو حتی شده یه بار از خودمون پرسیدیم ! اما خب بودن کسایی که به سوالشون جواب دادن و رفتن سمت اهدافشون . اما همچنین بودن کسایی مثل من که بنا به هر دلیلی نتونستن یا تنبلی کردن . من میدونستم که توی کار با کامپیوتر خوبم ولی خب با کامپبوتر چیکار میتونستم بکنم؟ فقط یه مدت تونستم توی دفتر پیشخوان مشغول بشم و در نهایت بخاطر یه مریضی و غیبت یک هفتگی اخراج شدم . من همیشه دنبال یه معجزه بودم ، یه پول گنده که از آسمون سرم نازل شه و من باهاش خوشبخت زندگی کنم .
دیگه تصمیم گرفتم خودمو محک بزنم یه روز به صورت شانسی توی اینترنت طرز دوخت یه کیف رودوشی ساده رو دیدم . با چندتا پارچه کهنه و اضافی سایز کوچیک ترشو دوختم و خوشحال شدم . حالا درسته من خیاط ماهر نبودم و حتی نتونستم براش زیپ بدوزم اما تونستم کیف بدوزم .
وقتی شروع کردم به یاد گرفتن خیاطی اولش یه دامن ساده دوختم وقتی بعد از کلی برش و نخ سوزن کردن و برش کاری یه دامن گذاشتم جلوم و دیدم که وای خدا شبیه یه دامن واقعیه فهمیدم که اون کاری که توش خوبمو پیدا کردم
شما توی چه کاری خوبین؟
مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.