پر شده ام از تاریکی
همچون خانه ای که پنجره های آن
یک به یک بسته میشوند
نه ماه پیداست ونه چشمک ستاره ای
با چند مداد رنگی جویده
میخواهم دیوار تنم را نقاشی کنم
اول دست میبرم
تا روی قلبم غاری بکشم به اندازه ی تنهایی
و بعد پایین آن
رودی که تمام غمهایم را با خود ببرد
باد می آید
رادیو میگوید:دارد باران می آید
بی خیال پنجره را باز میکنم
و بی چتر به خیابان میروم
تا نقاشی خدا را ببینم
تاریخ : سه شنبه 90/9/1 | 6:52 عصر | نویسنده : joddy | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.